دلم شکسته ....

 

خسته ام....این خستگی رو دارم توی تک تک سلول هام حس میکنم خیلی خسته ام .... از این شهر ....از مردمش....از همه ....از این اسمون سیاه....از این مردم عصبی.....از ترافیک.....از همه چی خسته ام ....ولی از این ها دلم نشکسته ....

ولی چند نفر دلم رو امروز بد جوری شکوندن.....ادمهایی که امروز داشتم به هلیا میگفتم که سرشون شاید به تنشون ن ارزه!!

شاید کسانی که یه موقعی براشون خیلی کارها میکردم شاید خیلی چیزها رو به خاطرشون حتی امروز حاضر بودم از دست بدم ...

ولی انگار نه ..اونها ارزشش رو ندارن....الناز قوی باش و سرت رو بگیر بالا و راهت رو برو!!!! .... 

کسانی که وقتی کارت دارن دنبالت هستند و الناز جون الناز جون میکنن ولی مواقع دیگه .....

حتی یه بار از دهن یکیشون شنیدم که داشت میگفت اره دودرشون کردیم....البته نمیدونه من این رو میدونم ....میدونی تازه از هفته ی دیگه است که داره بازی شروع میشه!!!!!

نمیدونم چی فکر میکنن که دارن با یه خر حرف میزنن؟؟....نه...من میفهمم  ..همه حرکاتشون رو زیر نظر دارم شاید حتی خودشون هم ظاهر هم رو شناختن!!!!!! چون علی رغم ظاهری ساده گاهی باطن یه نفر خیلی خرابه و با نگاهش مثل این الودگی هوا تا عمق وجود ادمی رو خسته میکنه!!!!!

حداقل من بدی طرف رو توی چشماش میگم ..یا اگه ازش ناراحت بشم اون رو میگم ....اهل تظاهر نیستم .......گاهی خدا بدجوری در و تخته رو به هم جور میکنه

جالب میدونی چیه که من مطمئنم که تا ۳ سال دیگه اصلا دیگه همدیگر رو نمیشناسن شاید ...شاید اگه بتونن سالی ۱ بار بخوان همدیگر رو ببینن!!!!

خلاصه خیلی از این ادم ها بدم میاد...

شهر ما

واقعا شرمنده ی همه هستم که از کیه بهشون سر نزدم اخه کارتم تموم شده بود و....

وحشتناک سرما خوردم اصلا الان هم نمیتونم زیاد بنویسم  ....

خیلی از دوستان که دیگه اصلا ما رو فراموش کردن و اصلا دیگه بهم سر نمیزنن.....خیلی بی معرفتن!!!!!!

اول از همه باید یادی از شهدای حادثه ی دلخراش سقوط هواپیما کنم ...خیلی ناراحت کننده است ولی ...

تا وقتی که هواپیماهای ۲۰ و ۳۰ ساله در حال پرواز بالای سرمون هستن هر ان ممکنه یکیشون بیاد تو خونمون ....اگر اومد خونتون اصلا تعجب نکنید!!!!

....سرماخورگی از یه طرف ..الودگی هوا از طرف دیگه .....سرماخوردگی هم من رو نکشه این الودگی من رو میکشه میدونم!!!!!!

خسته شدم از این شهر .....دیروز به خاطر الودگی هوا داشتم  از سردرد میمردم.....

پشیمونی!!!

 

بچه های کلاسمون اومدن برنامه گذاشتن که بریم بیرون میگم اخه با یکی بریم که اگه ما رو بیرون با اینها دیدن ادم بتونه بگه این ها هم کلاسی ما هستن ... حالا این ها که مهم نیست چون که من مشکلم این نیست چون مشکلم اینه که من اگه با این ها برم بیرون ممکنه سبب سوتفاهم بشه!!!!! از اینه که میترسم !!!میترسم که برم و بعد پشیمون شم بچه ها همه میگن که بریم خوش میگذره  ...اره خدایی خیلی خوش میگذره یعنی با اینها که خوش نمیگذره ولی ما که میتونیم به خودمون خوش بگذرونیم!!

نینا هم همین رو میگه ...ولی اخه من که نمیتونم بگم من نمیتونم بیام چون....اگه بیام ممکنه بدبخت شم ..میتونم!!؟؟؟؟؟

ملیحه هم میگه بیشتر میخوان که ما بریم!!!!! ولی من نمیرم ..همین الان تصمیم گرفتم که دروغ بگم که من کلاس زبان دارم اون روز و نمیتونم بیام .....اگه بفهمم کی این برنامه رو گذاشته میکشمش !!!!

اخه خدا چرا من!!!!؟؟؟

بیچاره مریم ...من حالا طرفم اون قدر پررو نیست ..شاید اگه جاش بودم...البته من این اتفاق و حدس میزدم ولی نه در این درجه

 خدایا به همه راه رو نشون بده!!!!!

امتحاناتم رو که فجیع دارم میدم ...خدایی میخونم برای امتحان ولی اصلا نتیجه نداره!!! خب من دیگه چه کار کنم؟؟؟؟اصلا چشمم اب نمیخوره که من مدرکم رو بگیرم و فاغ التحصیل بشم(رویا)....

ساعاتی پیش امتحان زبانم رو دادم شدم ۸۱.۵ !!!!‌خودم هم تعجب کردم چون فکر میکردم این هم مثل امتحانهای دیگم گند بزنم!!!!