شماره معکوس ....سه دو یک

 

این قدر خسته ام که نگو از صبح در حال دویدن در راهروهای دانشگاهم ...

جبرم رو رفتم حذف کردم الان هم برای بهشتی درخواست دادم که برم اونجا پاس کنم برام دعا کنید که با درخواستم موافقت کنند...چون من عمرم در این دانشگاه این درس رو پاس کنم!!!!!!!

امتحان روشها رو هم فجیع دادم سر جلسه میخواستم گریه کنم یادم نیست شاید گریه هم کردم!!!نه به خطر امتحان نه به خاطر این که نتونستم حل کنم ...نه....به خاطر این از این رشته روز به روز داره بیشتر حالم به هم میخوره!!

راست میگفت استاد اخلاقمون که شما ها که به رشتتون علاقه ندارید هیچ چی نمیشید اره راست میگفت!!!!من یکی که هیچ چی  نمیشم!!!۱

تازگی ها از خدا خیلی میترسم اخه خیلی بد جلوم میذاره!!!!مگه من به تو چه کردم که باید هر روز و هر ساعت بکشم!!!

قبلا ها با خدا دوست بودم هر شب باهاش حرف میزدم الان دیگه نه فقط ازش میترسم!!!چون دیگه من رو نمیبینه یا شاید هم نه ... داره بیش از حد من رو میبینه

تو رو خدا حرفهای تکراری نزنید!!!خسته ام ...به من نگید که سخت نگیر ...اخه تویی که این حرف رو میزنی ..تو که جای من نیستی .نفست داره از جای گرم پا میشه!!!!موضوع که مشکل یه ساعت یا یه هفته یا حتی یه ماه نیست مشکل یه عمره!!!!

ولی خودم کردم که لعنت بر خودم باد ....دیگه دارم دیوونه میشم تو راه که داشتم میومدم خونه هر چی رو که میدیدم انگار مصداق چیزی بود که ندارم ..میدونی گاهی ادم میخواد باور کنه که بدبخته!!!!! جلوم ۲ تا از عاشقان دانشگاه داشتن با هم میرفتن و میگفتن و میخندیدن...گاهی این ها رو شاید مسخره هم کنم ولی اون لحظه خواستم من هم مثل اونها باشم!!!!

امروز از اون روز هاست...خیلی احساس بدیه!!!!تو راه احساس میکردم دیگه دارم دیوونه میشم از یه طرف اعصاب خودم خرد از یه طرف ترافیک از یه طرف الودگی هوا....شاید واقعا دارم دیوونه میشم شاید شماره معکوس دیگه داره شروع میشه!!! سه دو یک........