اولین عیدی سال ۸۵ یا اخرین خبر سال ۸۴

بغض گرفته ای است که در گلو گیر کرده ....فریادی است که از حنجره بیرون نمی اید .....  اشکی است که از چشمانم سرازیر نمیشود

اهی است که از سینه ام  بیرون نمیاید .....غمی است که از قلبم جدا نمیشود ....لبخندی است که بر لبانم خشک شده است .....متنی است که از یادم فراموش نمیشود.......

همه و همه و همه برای چه؟؟؟؟؟

تجربه ی گرانی بود ....شاید سال ۸۴ سراسر تجربه بود ...سراسر تجربه های تلخ ....شاید تاوان خطاهای دیگران را من میدهم

ولی چرا من؟؟؟؟

بغض میشکند و اشک سرازیر میشود .....ولی با فریاد و اه و غم چه میتوان کرد؟؟؟

چگونه متن را فراموش کرد؟؟؟چگونه لبخند را دوباره بر لب اورد....

و از همه مهمتر چگونه اعتماد از دست رفته را دوباره بدست اورد

شاید زمان همه را به دست فراموشی بسپارد

ولی حتی زمان سبب نمیشود که من تو را ببخشم .......هرگز

..............................................

................................

................

...............................

.................................................

دوست نداشتم سال ۸۴ رو با این جمله ها به پایان برم و با این جملات و اندیشه ها به سال ۸۵ خوش امد گویم ...ولی.....

 

سال ۸۵ رو به همه ی دوستان عزیزم تبریک میگم ....

جای خیلی از دوستان قدیمی از جمله پارسا و علیرضا و سارا  هم خالی است کاش اون ها هم در این وبلاگ با ما عید را جشن میگرفتن ......

 

 

 

تولدی دوباره

 

 

امروز دوباره متولد شدم

یا شاید بعد ۲سال از خواب بیدار شدم

 

 

 

 

 

تجربه ی سنگین

هنوز نمیدونم از رفتارش به خاطر چی ناراحت شدم به خاطر این که من دوم شدم یا به خاطر این که ازش انتظار نداشتم !!!!

نمیدونم .....واقعا نمیدونم.... من میتونم دوم بودنم رو توجیه کنم ولی علت رفتارش رو نمیتونم توجیه کنم ...این رفتار دور از جوانمردی بود !!!اون هم نسبت به من

من که خودت میگی اگه من این توقع رو داشته باشم ارزش درونی تو رو اوردم پایین ....

ولی فکر نمیکنی کارت زشت بود ....فکر نمیکنی فقط من و تو زیر سئوال نرفتیم بلکه خیلی ها ی دیگه که دوستای ما بودن هم زیر سئوال رفتن ....حتی دعواشون شد

میدونی ماجرای ما چه جوریه؟؟من مثل یه دکترم  و تو بیمارم ....تو اومدی از من کمک بخوای که به تو راه چاره نشون بدم ولی بعد خود من رو هم به این چاه می اندازی ....شاید من قرار بود تو رو از یه چاله نجات بدم ولی تو من رو تو یه چاه انداختی !!!! اون هم چاهی که نمیتونم از کسی کمک بخوام !!!!   انگار تو دهنم رو بستی که من نتونم چیزی بگم .....حتی به تو گفتم یه کاری کردی که من تو رو در بایستی قرار بگیرم

شاید حرف دوستم  درست باشه  که میگفت اصلا همتون جنبه ندارید ....اخه من واقعا این انتظار رو از تو نداشتم ....کاش قبلش کمی فکر میکردی

میدونی دلم برای ملیحه میسوزه ....شاید بیشتر از خودم ...... خودش رو خیلی مقصر میدونه !!!!!

نمیدونم چی بگم و چه کنم !!!!!!!!

میدونی چی ادم  میسوزونه ؟؟؟؟ حرفاش !!! خیلی  ادم رو میسوزونه!!!!