تا چند دقیقه پیش چیزی نمونده بود که دیگه دیوونه بشم اصلا ولش کن حتی فکرش رو هم میکنم دوباره دیوونه میشم   .....
امروز رفته بودم دانشگاه استاد گرامی تشریفشون رو نیاورده بودند من هم با دوستام رفتیم بیرون !!! بگو کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟‌  دقیقا کافی شاپی که مهناز ۲-۳ نفر رو تا اونجا تا میخوردن زد مهناز میگفت من نمیام اونجا من هم گفتم باید بیایی !!! تا کی این جوری میخوای ازش بترسی؟؟؟؟
بذار از اولش بگم .... مهناز رفته بود اونجا یکی میاد میگه اگه میشه برید یک میزه دیگه  ما پاتوقمون اینجاست ما میخوایم این میز بنشینیم (انگار مالکه!!!)   جر و بحث  بالا گرفت و پسره گفت مردی بیا بیرون اون هم کم نیاورد رفت بیرون تا اون جا که من میدونم از موهای پسره (موهاش بلند بود) رو گرفته و کشیده و ول نکرده!!!! و کل پاساژ دنبالش دویده (اخه خیلی خشنه)  اون هم گفته دفعه ی  بعد تو بیا اینجا من پدرت رو در میارم
اتفاقا امروز هم رفتیم دوستاش اون جا بودن و ما که رفتیم مهناز رو شناختن ما داشتیم بستنی میخوردیم که دیدیم داره زنگ میزنه به پسره !!!مهناز فرار کرد همون لحظه.... من هم بعدش رفتم !!!!!!!    ولی این قدر خوش گذشت !!!!!!  خدا کنه باز این استاده نیاد ما باز جایی بریم!!!!!!!! (نه این که اصلا نمیریم)
چند ساعت بعد....
سر کلاس بشسته بودیم صدای چند تا پسر اومد که داشتن دعوا میکردن  تو حیاط 
من به شوخی به ملیحه گفتم سر یه دختره دعواشون شده ها!!!!!!  ملیحه هم  گفت خوش به حال دختره  ! خدا بده شانس ...... بعد هر دو زدیم زیر خنده!!!!