هی میخوام چیزی نگم ولی مگه میتونم ....اخر اون روز مجبور شدم به مریم هم حقیقت رو بگم.... 
مریم میدونم میخوای به من کمک کنی ولی ......... تو میگی همه چی رو ندیده و بگیر و انگار چیزی نشده...ولی مگه میشه ..نه عزیزم نمیشه.
تو میخوای من رو کمک کنی ولی من از اول همه چی رو تو خودم میریزم....
بار اولم نیست و بار اخر هم نخواهد بود ... ولی مریم من میتونم .. باید بتونم 
من نمیدونم این اعتماد به نفس رو خدا داشت میداد به من چرا این قدر کم داد؟؟؟؟‌ولی به بقیه و اون هایی که نباید این قدر زیاد اعتماد به نفس داشته باشن  بیشتر از من داده.... شاید هر چی میکشم از دست این اعتماد به نفس مردم میکشم....
من وقتی خوشحالم عالم و ادم میدونه....ولی وقتی ناراحتم هیچ کی نمیدونه .. شاید به همین دلیل من به هیچ احدی نمیتونم اعتماد کنم.. چون همه رو فقط در شادیهام شریک میدونم ...
در هر صورت من هم ادم کاملی نیستم نه؟؟؟؟‌
بچه ها خیلی از دستم خسته شدید نه؟؟؟چون من فقط نق میزنم
بالاخره النازی که نیلو بهش میگه تو همیشه بی غمی و فقط میخندی باید یه جا خالی شه دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟

کمک کمک کمک ....من رو از دست احمقها نجات بدین

خسته شدم از این دانشگاه لعنتی ... صاف راهم رو میگیرم میرم دانشگاه  و از اونجا خونه تازه بین کلاسهام هم هیچ فاصله ای نیست   ولی ... با این حال این بچه های احمق دانشگاه دست از سر من بر نمیدارن....
اصلا بگو خریت از خودمه که نگرانم دل کسی رو نشکونم بگو اخه مگه فکر تو هست؟؟؟؟ نه .... به خدا هیچ کی فکر من نیست ... شدم عین مریضها ... نه غذا میخورم نه چیزی .....
دیروز دقیقا ۵۲ دقیقه با ملیحه صحبت کردم.... تازه دل اون رو هم شکوندم ...ولی ملیحه من که از قصد این کار رو نکردم  ولی قول میدم شنبه با یکی از اون احمقها حرف میزنم و پای تو رو از این مسئله بیرون میکشم....
دیروز  رفته بودم حذف و اضافه ... کاش میشد نرم.... نیلو میگه چه قدر شارژی.... گفتم من؟؟؟؟؟ و از دهنم پرید که تمام صبح گریه کردم ....
بعد هم یک اهنگ غمناک مریم در موبایلش داشت اون رو گذاشت که یه دفعه گفت الناز یادت نبودم که ناراحتی... این رو که گفت یه دفعه زدم زیر گریه ....
نینا تعجب کرد .... هر چی ازم پرسیدن هیچی نگفتم....
اومدم خونه دیدم یکی messageداده من هم اصلا شماره رو نمیشناختم ... من که خودم عصبی...بیچاره البته چیزی نگفته بود فقط  ماه  رمضان رو به تبریک گفته بود(چه بچه ی خوبی نه؟؟؟؟)و اسم کوچیک یکی رو نوشته بود و ................................................................(نگم بهتره)
من هم ازش پرسیدم که کیه و شماره ام رو از کجا یافته ؟؟؟ تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که از بچه های دانشگاه بوده باشن.... ولی از شانس گند من ازبچه های دانشگاه که هیچ ... همکلاسیم بوده...
البته کسی که موبایل مال اون بود نگفت کیه ولی مگه من ولش میکنم؟؟؟
فعلا فقط میدونم مشهدی و ...
ولی حالا نمیدونم شنبه که همکلاسیم رو دیدم برم باهاش دعوا کنم؟؟؟
چون شاید حرف بدی به من نزده باشه ولی همین که در پی یافتن شماره ی من هم بوده خیلی بده...!!!!! ... تازه تا این جا که هیچ تازه برام  messageهم بزنه .... اخر پر روییه نه؟؟؟؟ ... بهش هم گفتم من از این که تبریک ماه رمضان رو به من میگی ناراحت نشدم از این که خودت رو معرفی نکردی ناراحت شدم .... بعدش هم جو خوابگاه یه جوریه که همه اطلاع می یابن(از شماره ی من)...
چون داشت از خوابگاه زنگ میزد ....
 شما میگید من چه کنم با این احمق ها؟؟؟؟؟؟ .... احمقهای دیگه ای هم هستن که از دست اونها بیشتر میکشم ...
من میگم احمق ولی به خدا از احمق هم فرا ترن .... تازه کلاس براشون گذاشتم ....وگرنه من که به کسی بد نمیگم...

بچه ها امروز قط ازتون میخوام برام دعا کنید چون واقعا نیاز دارم  ..... وای از چیزی میترسم که هنوز اتفاق نیفتاده و من از این که اتفاق بیفته میترسم چون خیلی بد میشه خیلی بد ....
لطفا برام دعا کنید ....چون میدونم دل کسی رو شکوندن حیلی بده....
به تازگی دارم کارهایی میکنم که هیچ نمیدونم درسته یا نه ...
همین ....................................................................راستی ماه رمضون هم که اومد ............دعا کردن من یادتون نره....حرف زیاد دارم این حا بنویسم ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواد .....خسته ام.....